خیلی وقت هست دیگه نمی ترسمدیگه ترس رو تو وجودم اونقدر سرکوب کردم و هر وقت خواسته سر وصدا کنه صداشو در نطفه خاموش کردم که دیگه برام ترسی نمونده.این روزها دیگه انگار اینقدر نسبت به اتفاقات دور وبرم جسور شدم که هر وقت هر اتفاقی میوفته دیگه نمیگم چرا اینجوری شد میگم باید اینجوری میشد و خودم خواستم.گاهی حس میکنم یه چکش بردارم بیوفتم به جون این احساس ناراحتی که گاهی میاد سراغمبه خصوص بعداز ظهرای دلگیر جمعه .شاید بتونم با این حس هم یه جور مقابله کنم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Anne بیسیک شاعری نشسته در غروب فیصل نوحانی98/03/17 anthonyv3mq9zr accueil محنت جزو پرورش زالو طبی روستای فُشتَنق مدرسه ی با نشاط Karen