دست نوشته های من



سخت است به خودت قول داده باشی که دیگر سمت وبلاگ و وبلاگ نویسی نیایی اما نشود، می دانی ؟! می خواهم بنویسم برای آینده ی خودم ، برای روزهای بعد . برای روزهای که فراموشم نشود چه بود و چگونه گذشت . که حال این روزهایم چگونه است .

وسوسه وبلاگ نویسی و زدن حرفهایی که گاهی سر دلم می ماند وادارم کرد یک بلاگ درست کنم و تویش حرافی کنم ! هر چند ذهن مردم این روزها بصورت شبانه روزی پای وسایل ارتباط جمعی مجازی سالاد می شود و مردم پای اینترنت و ملحقات آن سوء تغذیه فکری گرفته اند و کسی نیازی به حرافی بیشتر و دنیای مجازی هم نیازی به یک بلاگ بیشتر ندارد . بخاطر همین مَردی به رنگ زمستان برای دل ِخودش خواهد نوشت .

آری ، می نویسم برای نخواندن! احیانا اگر خواندی برای من هم بگو چه نوشته ام !


سخت است به خودت قول داده باشی که دیگر سمت وبلاگ و وبلاگ نویسی نیایی اما نشود، می دانی ؟! می خواهم بنویسم برای آینده ی خودم ، برای روزهای بعد . برای روزهای که فراموشم نشود چه بود و چگونه گذشت . که حال این روزهایم چگونه است .

وسوسه وبلاگ نویسی و زدن حرفهایی که گاهی سر دلم می ماند وادارم کرد یک بلاگ درست کنم و تویش حرافی کنم ! هر چند ذهن مردم این روزها بصورت شبانه روزی پای وسایل ارتباط جمعی مجازی سالاد می شود و مردم پای اینترنت و ملحقات آن سوء تغذیه فکری گرفته اند و کسی نیازی به حرافی بیشتر و دنیای مجازی هم نیازی به یک بلاگ بیشتر ندارد . بخاطر همین مَردی به رنگ زمستان برای دل ِخودش خواهد نوشت .

آری ، می نویسم برای نخواندن! احیانا اگر خواندی برای من هم بگو چه نوشته ام !


زمان می‌برد تا آدمی توقعش را از همه آدم ها به صفر برساند و بداند که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. یک روز شاید، اگر کسی به تو بی محبتی میکرد در قبال محبتی که به او میکردی، دنیا را زیر وزبر میکردی و ناراحتیت را به گوش همه میرساندی. اما یک جا درست شبیه سی سالگی برای من، دیگر از دست هیچکس ناراحت نمیشوی. با خودت فکر میکنی، درست ترین کار در لحظه چیست، انجامش میدهی و رد میشوی.


زمان می‌برد تا آدمی توقعش را از همه آدم ها به صفر برساند و بداند که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. یک روز شاید، اگر کسی به تو بی محبتی میکرد در قبال محبتی که به او میکردی، دنیا را زیر وزبر میکردی و ناراحتیت را به گوش همه میرساندی. اما یک جا درست شبیه سی سالگی برای من، دیگر از دست هیچکس ناراحت نمیشوی. با خودت فکر میکنی، درست ترین کار در لحظه چیست، انجامش میدهی و رد میشوی.


بعضی آدم ها را هرچه بخواهی قضاوت نکنی، هرچقدر هم که بخواهی در حقشان مهربان باشی اما دست آخر انگار صفتی را با خودشان هرجا و هر زمان یدک می‌کشند. پلیدی انگار همان صفت باشد. قرار نیست دشمن خونی کسی باشی که نامت به پلیدی شناخته بشود، همین که گره از عقده ها و کم کاستی ها زندگی خودت را با گره انداختن به شادی های زندگی دیگری باز کنی، همین که جای برداشتن بار از دوش دیگری، بار اضافه کنی و آن وقت نمک برداری و زخم هایی که خودت مسببش بودی را نمک بپاشی یعنی اوج پلیدی و پلشتی و زشتی. آدم های پلید را باید به حال خودشان رها کرد، هرچند از دور مراقبشان بود که زندگیت را هدف قرار نداده باشند.

بعضی آدم ها را هرچه بخواهی قضاوت نکنی، هرچقدر هم که بخواهی در حقشان مهربان باشی اما دست آخر انگار صفتی را با خودشان هرجا و هر زمان یدک می‌کشند. پلیدی انگار همان صفت باشد. قرار نیست دشمن خونی کسی باشی که نامت به پلیدی شناخته بشود، همین که گره از عقده ها و کم کاستی ها زندگی خودت را با گره انداختن به شادی های زندگی دیگری باز کنی، همین که جای برداشتن بار از دوش دیگری، بار اضافه کنی و آن وقت نمک برداری و زخم هایی که خودت مسببش بودی را نمک بپاشی یعنی اوج پلیدی و پلشتی و زشتی. آدم های پلید را باید به حال خودشان رها کرد، هرچند از دور مراقبشان بود که زندگیت را هدف قرار نداده باشند.

اشتباه کردم که فکر میکردم تمام آدم های روی زمین خوبند مگر آن که خلافش به من ثابت شود. اشتباه میکردم که گمان میکردم صداقت میراثیست انسانی که تمام آدم ها به طور یکسان از آن بهره جسته اند. بله، من اشتباه میکردم که فکر میکردم همه آدم ها چون برگ گلند، بهتر از آب روانند. تنها آرمان شهری از دنیای آدم ها ترسیم کردم و زیر سایه درختانش خواستم که سفره زندگی را پهن کنم و با خوبی و خوشی در کنار دیگران زندگی کنم. من چه میدانستم دنیا پر است از آلودگی ها، جنگ ها، پر از آدم هایی که علیه آدم های دیگرند. من چه میدانستم دنیا جای زندگی نیست. من اگر میدانستم همان ابتدا، قبل از آمدنم به زور التماس و خواهش و تمنا هم که شده بود، میخواستم که به زمین نیایم. چه میدانستم که صلح، پاکی، صداقت طفلان گمشده ای هستند روی زمین.

اشتباه کردم که فکر میکردم تمام آدم های روی زمین خوبند مگر آن که خلافش به من ثابت شود. اشتباه میکردم که گمان میکردم صداقت میراثیست انسانی که تمام آدم ها به طور یکسان از آن بهره جسته اند. بله، من اشتباه میکردم که فکر میکردم همه آدم ها چون برگ گلند، بهتر از آب روانند. تنها آرمان شهری از دنیای آدم ها ترسیم کردم و زیر سایه درختانش خواستم که سفره زندگی را پهن کنم و با خوبی و خوشی در کنار دیگران زندگی کنم. من چه میدانستم دنیا پر است از آلودگی ها، جنگ ها، پر از آدم هایی که علیه آدم های دیگرند. من چه میدانستم دنیا جای زندگی نیست. من اگر میدانستم همان ابتدا، قبل از آمدنم به زور التماس و خواهش و تمنا هم که شده بود، میخواستم که به زمین نیایم. چه میدانستم که صلح، پاکی، صداقت طفلان گمشده ای هستند روی زمین.

یک جا هست که شاید اسمش اوج استیصال باشد، آدمی حس میکند دارد آخرین قطرات امیدی که از میان انگشتانش چکه چکه روی زمین میریزد را به زور نگه میدارد که از دست نرود، که با همان ها معجزه برپا کند. یک جا هست، کاسه صبرش را گرفته دستش، دنبال جایی میگردد اندکی خودش را خالی کند تا که دلش لبریز نشود. همین وقت هاست که با نزدیکان رفتارش خصمانه تر است، اصلا اولین زهر کم تحمل شدن را کسی میخورد که عزیزتر از همه شده باشد در قلب آدم.یک جا هست در قعر دره ناامیدی چشم دوخته به قله امیدواری و صبر، منتظری نفست تازه شود، پاهایت جان بگیرند، کوله پشتیت را برداری و راهی بشوی. همین جاست که همین چکه های امیدت میتواند معجزه به ارمغان آورد و تو را به سرمنزل مقصود برساند.

یک جا هست که شاید اسمش اوج استیصال باشد، آدمی حس میکند دارد آخرین قطرات امیدی که از میان انگشتانش چکه چکه روی زمین میریزد را به زور نگه میدارد که از دست نرود، که با همان ها معجزه برپا کند. یک جا هست، کاسه صبرش را گرفته دستش، دنبال جایی میگردد اندکی خودش را خالی کند تا که دلش لبریز نشود. همین وقت هاست که با نزدیکان رفتارش خصمانه تر است، اصلا اولین زهر کم تحمل شدن را کسی میخورد که عزیزتر از همه شده باشد در قلب آدم.یک جا هست در قعر دره ناامیدی چشم دوخته به قله امیدواری و صبر، منتظری نفست تازه شود، پاهایت جان بگیرند، کوله پشتیت را برداری و راهی بشوی. همین جاست که همین چکه های امیدت میتواند معجزه به ارمغان آورد و تو را به سرمنزل مقصود برساند.

بعضی آدم ها ذاتشان آن است که هرچه دلشان بخواهد اسباب ناراحتی دیگران را فراهم کنند، هرچقدر دلشان خواست با شوخی های آزاردهنده بقیه را برنجانند، اما آنقدر خودخواه باشند که اگر کسی شوخی یا حرف خودشان را به خودشان زد در حالی که عربده کشان شاکی بشوند، خودشان را در مقام همه چیز تمام دانا ببینند که بتوانند هرچه دلشان خواست بار ناراحتی به طرف مقابلشان تحمیل کنند. بعضی آدم ها شعور را در صف پیش از تولدشان حتی به قسط گدایی هم نتوانستند کسب کنند، تنها راهکار مقابلشان سکوت و بی توجهی و خندیدن در دلت به رفتارهایشان است. بعضی آدم ها حتی ارزش عصبانیت و آزردگی خاطر و ناراحتی در لحظه راهم ندارند و آدمی این مساله را تنها با تجربه و گذر زمان میفهمد.

 پ.ن:شاید یکی از روزهاییست که به تجربه فهمیدم که من مم به پاسخ آدم های بی ادب و بی شخصیت نیستم و گاهی یک سکوت معنادار و گرفتن خودت از دایره دوستان و آشنایان بعضی آدم ها بهترین و عمیق ترین پاسخ ممکن است.

بعضی آدم ها ذاتشان آن است که هرچه دلشان بخواهد اسباب ناراحتی دیگران را فراهم کنند، هرچقدر دلشان خواست با شوخی های آزاردهنده بقیه را برنجانند، اما آنقدر خودخواه باشند که اگر کسی شوخی یا حرف خودشان را به خودشان زد در حالی که عربده کشان شاکی بشوند، خودشان را در مقام همه چیز تمام دانا ببینند که بتوانند هرچه دلشان خواست بار ناراحتی به طرف مقابلشان تحمیل کنند. بعضی آدم ها شعور را در صف پیش از تولدشان حتی به قسط گدایی هم نتوانستند کسب کنند، تنها راهکار مقابلشان سکوت و بی توجهی و خندیدن در دلت به رفتارهایشان است. بعضی آدم ها حتی ارزش عصبانیت و آزردگی خاطر و ناراحتی در لحظه راهم ندارند و آدمی این مساله را تنها با تجربه و گذر زمان میفهمد.

 پ.ن:شاید یکی از روزهاییست که به تجربه فهمیدم که من مم به پاسخ آدم های بی ادب و بی شخصیت نیستم و گاهی یک سکوت معنادار و گرفتن خودت از دایره دوستان و آشنایان بعضی آدم ها بهترین و عمیق ترین پاسخ ممکن است.

مولانا در شعری میگوید:"هرکه در این جام مقرب تر است،  جام بلا بیشترش می دهند." حکایت ما آدم ها همین است، که اگر کسی را دوست داشته باشیم، برایمان عزیز باشد، حتی لحن و ادبیات به کاربردن حروفش هم مهم میشود، رفتارهایش آنقدر مهم میشوند که گاه یک اخم کافیست تا فکر کنی دنیا برسرت آوار شده. از مهم بودن آدم هاست که دلگیر میشوی ازشان و الا بد بودن یا بداخلاقی آدم ها چیز جدیدی نیست.


مولانا در شعری میگوید:"هرکه در این جام مقرب تر است،  جام بلا بیشترش می دهند." حکایت ما آدم ها همین است، که اگر کسی را دوست داشته باشیم، برایمان عزیز باشد، حتی لحن و ادبیات به کاربردن حروفش هم مهم میشود، رفتارهایش آنقدر مهم میشوند که گاه یک اخم کافیست تا فکر کنی دنیا برسرت آوار شده. از مهم بودن آدم هاست که دلگیر میشوی ازشان و الا بد بودن یا بداخلاقی آدم ها چیز جدیدی نیست.



خیلی وقت هست دیگه نمی ترسمدیگه ترس رو تو وجودم اونقدر سرکوب کردم و هر وقت خواسته سر وصدا کنه صداشو در نطفه خاموش کردم که دیگه برام ترسی نمونده.این روزها دیگه انگار اینقدر نسبت به اتفاقات دور وبرم جسور شدم که هر وقت هر اتفاقی میوفته دیگه نمیگم چرا اینجوری شد میگم باید اینجوری میشد و خودم خواستم.گاهی حس میکنم یه چکش بردارم بیوفتم به جون این احساس ناراحتی که گاهی میاد سراغمبه خصوص بعداز ظهرای دلگیر جمعه .شاید بتونم با این حس هم یه جور مقابله کنم



خیلی وقت هست دیگه نمی ترسمدیگه ترس رو تو وجودم اونقدر سرکوب کردم و هر وقت خواسته سر وصدا کنه صداشو در نطفه خاموش کردم که دیگه برام ترسی نمونده.این روزها دیگه انگار اینقدر نسبت به اتفاقات دور وبرم جسور شدم که هر وقت هر اتفاقی میوفته دیگه نمیگم چرا اینجوری شد میگم باید اینجوری میشد و خودم خواستم.گاهی حس میکنم یه چکش بردارم بیوفتم به جون این احساس ناراحتی که گاهی میاد سراغمبه خصوص بعداز ظهرای دلگیر جمعه .شاید بتونم با این حس هم یه جور مقابله کنم



عشق اگر عشق باشد زمان و مکان نمیشناسد
عشق اگر عشق باشد که دیگر دوری سرش نمی شود
در دورترین نقطه جغرافیا هم که از یارت قرار گرفته باشی
باز هم از دوست داشتنش ، از دوست داشتنت کم نمی شود.
مگر می شود کسی را دوست داشت اما از دوریش دلتنگ نشد؟
مگر می شود دلتنگ شد اما رهایش کرد؟ 
مگر می شود کسی را دوست داشت و به غیر او نگاهی انداخت ؟ 
نمی شود جانمامکانش نیست.
عشقی که عشق باشد ناگهان بروز نمی یابد ، در امتداد زمان ، به مرور پیدا می شود ،شعله می کشد 
از درون می سوزانتت اما دیگر روشنت که کرد خاموش نمی شوی
اما به مرور شعله ها تک به تک کم می شوند 
اگر خاموش شدند دیگر اسمش عشق نیست ، هوس است ،
عشق واقعی خاموش نمی شود ، 
شعله هایش کم می شود ، شمعی می شود 
که نورش گرمایش درونت را گرم نگاه می دارد
دیگر مثل گذشته نمی سوزانتت اما گرم نگهت می دارد ، 
با گذشت زمان خاموش نمی شود ، 
شعله ای همیشگی برای یک دوست داشتن مداوم و پایدار.
غیر از این هر چه هست هوس است 
عشق را بدنام نکنیم ،
این ها همه اش دروغیست برای بدنام کردن عشق 
در کوچه های دروغگویی و ریا .
اما او فقط در کوچه های صداقت فرش میگستراند 
شعله اش روشن می شود و درونت را از برای همیشه روشن می کند.


عشق اگر عشق باشد زمان و مکان نمیشناسد
عشق اگر عشق باشد که دیگر دوری سرش نمی شود
در دورترین نقطه جغرافیا هم که از یارت قرار گرفته باشی
باز هم از دوست داشتنش ، از دوست داشتنت کم نمی شود.
مگر می شود کسی را دوست داشت اما از دوریش دلتنگ نشد؟
مگر می شود دلتنگ شد اما رهایش کرد؟ 
مگر می شود کسی را دوست داشت و به غیر او نگاهی انداخت ؟ 
نمی شود جانمامکانش نیست.
عشقی که عشق باشد ناگهان بروز نمی یابد ، در امتداد زمان ، به مرور پیدا می شود ،شعله می کشد 
از درون می سوزانتت اما دیگر روشنت که کرد خاموش نمی شوی
اما به مرور شعله ها تک به تک کم می شوند 
اگر خاموش شدند دیگر اسمش عشق نیست ، هوس است ،
عشق واقعی خاموش نمی شود ، 
شعله هایش کم می شود ، شمعی می شود 
که نورش گرمایش درونت را گرم نگاه می دارد
دیگر مثل گذشته نمی سوزانتت اما گرم نگهت می دارد ، 
با گذشت زمان خاموش نمی شود ، 
شعله ای همیشگی برای یک دوست داشتن مداوم و پایدار.
غیر از این هر چه هست هوس است 
عشق را بدنام نکنیم ،
این ها همه اش دروغیست برای بدنام کردن عشق 
در کوچه های دروغگویی و ریا .
اما او فقط در کوچه های صداقت فرش میگستراند 
شعله اش روشن می شود و درونت را از برای همیشه روشن می کند.

شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر میدانم میشود خیلی چیزها را از دست داد و اما زنده ماندو شاد این کمک کرده تا دیگر حتی از ترسیدن هم نترسم. با ترس هایم مبارزه کنم و جلو بروم در مسیری که گاهی سخت ترین مسیر عمرم به نظرمیرسد.  اکنون دیگر میدانم که آنقدر رویا و آرزو دارم که برای رسیدن به تک تک آن ها باید از کنج اتاقم درون خانه پدری فاصله میگرفتم و از حاشیه امنی که برای خودم ساخته بودم دور میشدم.


وقتی از چیزی مطمئن باشی، وقتی با خیالی راحت قدم برداری، آن وقت دیگر فارغ از نتیجه، از مسیر هم لذت میبری. همین است که گاهی وقتی با آدم هایی روبرو میشوم که با شک و تردید در هرمسیری قدم برمیدارند، سعی میکنم در اولین قدم کمک کنم تا به مسیر خود اطمینان داشته باشند. فرق نمیکند مساله چیست، چه کاری باشد که باید انجامش بدهی، چه رابطه دوستی و عاشقانه و چه حتی درس خواندن… آدمی باید آنقدر شجاع باشد که مرز بین اطمینان و شک را پیدا کند و هرجا دچار شک شد، با یک توقف، خودش را آماده آن کند که یا مسیرش را تغییر بدهد، یا به مسیری که میرود با اطمینان بیشتری نگاه کند تا بتواند لذت ببرد. زندگی در دنیای پراز شک و تردید، خودش دنیایی از دلهره در دل آدم میریزد اگر بخواهی درباره هر آن چه که در زندگیت انجام میدهی هم دچار دلهره و شک و تردید باشی. مثل رانندگی در جاده ای پراز مه ، که اگر با اطمینان و با تجهیزات لازم در آن رانندگی کنی هیچ ترسی بر تو نیست و اگر بدون هیچ تجهیزی و بدون هیچ خبری به راهت ادامه بدهی، پراز ترس و دلهره ، نه تنها لذت نبرده ای که فقط با ترس قدم برداشته ای…


چیزی که برای آدم میتونه آزاردهنده باشه محدودیت هست. چیزی که من به عنوان یک ایرانی با تمام وجود توی همه ابعاد زندگیم لمسش کردم. درسته نباید محدود شد، باید تهدید رو فرصت کرد، از نقاط ضعفت قدرت بسازی و بجنگی و تلاش کنی اما وقتی با تمام وجودت تلاش میکنی و بازم توی دنیا یک ایرانی می مونی که با تمام وجودت نگرانی لحظه به لحظه اتفاقات مملکتت توی صورتت موج میزنه و اشکت رو حتی درمیاره چیزی می مونه واسه گفتن؟ یه استادی داشتیم یه زمانی حرف قشنگ میزد، میگفت ایرانیا هرجای دنیا برن صبح که چشم باز میکنن خبرا رو چک میکنن، تلفنشون رو چک میکنن و همیشه یه چیزی وصلشون میکنه به ایران و تمام مشکلاتش. خستم. از این همه اخبار منفی، از این همه خوب پیش نرفتن همه چیز، از این اعتیادم به امید، از این همه نابسامانی و رفتارهای غیرحرفه ای و بچگانه دولتمردان کشورم. کاش یک ایرانی نبودم که با این همه رنج محکوم باشم به صبر و تحمل و امیدوارم و نگرانی مداوم.

 


قطار عمرم با سرعت سریع السیر رو به جلو است. این لحظاتم هستند که از میان تونل می گذرند.شاید به همین دلیل باشد که گاه لحظاتم تاریک میشود و باز دوباره روشن! هنوز یاد نگرفته ام از لحظاتم چگونه خوب استفاده کنم درحالی که نصف عمرم را درحالت نگرانی آینده سپری کرده ام.نگران ازجا در رفتن ریل های قطار عمر یا واژگون شدن تونل هنگام عبور لحظات از درون آن.به راستی من به کجا رهسپار شده ام؟!


دوستی پرسید احساس خوشبختی میکنید؟ راستش در ذهنم خیلی چیزها تداعی شد، دنبال جوابی گشتم که باید بدهم. دنبال آن که واقعا احساس خوشبختی میکنم؟ واقعا نهر زندگیم آنقدر جاریست که از صدای گذارش روی سنگ ها لذت ببرم. میدانی؟ خوشبختی خیلی حس مقطعیست از دید من. آنقدری که نتوانی به این سوال جواب قطعی بدهی. احساسات آدم در هر حالی در حال تغییر است و آدمی در هر مقطعی از زندگیش یک عالمه آرزو دارد که به هردلیلی هنوز به آن ها نرسیده است تا خودش را خوشبخت خطاب کند. اما میشود گفت خوشبختی مقطعی را به قول همان دوست با بستن چشمت و کشیدن یک نفس عمیق بتوان گفت که بله، من خوشبختم به خاطر سلامتی خودم و عزیزترین هایم و خیلی چیزهای دیگری که بخواهی بشمری ناشمردنیست. اما خوشبختی واقعی، آن خوشبختی که آدم های کمالگرا و شاید ایده آل طلبی همچون من دنبال آن هستند، شاید در بلند مدت، در گذر زمان بدست آیند و شاید هیچ وقت ناعدالتی دنیا و روزگار اجازه ندهد تو به آن برسی. هرچه هست، خوشبخت بودن یک احساس است که گاه هست و گاه نیست، دل به آن نباید بست چرا که بدبختی در این دنیا وجود ندارد، هرچه هست فقدان گاه و بیگاه خوشبختیست که نامش بدبختی نیست!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سردخانه 22بهمن Coldstorage facility بی دی لرن-یادگیری دانلود کتاب دانلود فایل یادداشتهای یک ذهن ناقص Ashley فصل پنجم زندگی از میان این برف ها دستگاه های تصفیه آب خانگی،نیمه صنعتی و صنعتی Melissa